و پس از گذراندن دوره آموزشی در 05 کرمان از اونجا که خیلی خوش شانسم افتادم لشگر زرهی 92 اهواز.
یادم نمیره با پدر و مادرم داشتم میرفتم قم که از اونجا با قطار برم اهواز توی ماشین خیلی گرم بود. همینجوری عرق میریختیم که مامانم پرسید اهواز هم مثل قم گرم نباشه.منم واسه دلگرمی گفتم :نه مادر اونجا خوبه. در همین لحظه رادیو گزارش هواشناسی داد و عین همین جمله رو گفت:
گرمترین شهر کشور اهواز با 45 درجه سانتی گراد و دومین شهر قم با 40 درجه سانتی گراد . بابام فقط خندید و گفت حالا برو آدم بشو.
خلاصه با قطاری که خودش یه ساعت خاطره داره رفتیم اهواز. رفتیم تو لشگر 92 بردنمون قسمت پذیرش . 200 نفر از کل کشور اومده بودن دو شب اونجا موندیم تا باز تقسیم بشیم . یه غذا اونجا خوردیم که دیگه واسم تکرار نمیشه. آخ آخ شرحش بمونه... 40 نفر 40 نفر ماشین میومد میبردشون.یه ماشین سمت شلمچه یکی دیگه هویزه و.... . خلاصه مارو بردن واسه حمیدیه . یه پادگان که زمان جنگ واسه عراقیا بود . دور تا دروش آب بود . یه پل داشت که میرسیدی به دزبانیش.
به یاد گروهان پشتیبانی رزمی گردان 238 تانک تیپ 3 لشگر 92 زرهی اهواز
خیلی هوا گرم بود . کل 24 روز تنت خیس بود از عرق. آب آشامیدنی نداشت . پمپ آب گذاشته بودن توی رودخونه و همون میومد تو لوله واسه حموم و .... . از کولر مولر هم خبری نبود.اگه میخواستی بوی گند نگیری هر روز باید میرفتی حموم و لباس عوض میکردی.یه حموم هم داشت که نگو . دوتا دوش واسه 40نفر بعلاوه 20 تا از سربازای کادر گروهان که در هاش هم لولاش شکسته شده بود و کج بود بقیه بچه ها توی صف بودن در طول 5 دقیقه حمومت استرس این در رو داشتی که نیفته. امکانات در حد صفر . دیدیم که توی گرما پسره گرمازده و بیهوش شد. 20 دقیقه کشید تا با گاری(4 چرخه های توی بازار) برسوننش دم در که تموم کرد. فرمانده همتوی صبحگاه گفت یه مشکلی واسه یکی پیش اومد که دیگه قسمتش نبود زنده باشه. اینقد هوا گرم و شرجی بود که یه هفته ای سفید سفید شده بودیم. هرچی کرمان سیاه شدیم اینجا سفید میشدی.
شب از گرما خوابت نمیبرد وقتی هم که از خستگی میخوابیدی صبح که پا میشدی لباس و تشک و .. همه خیس بود از عرق ها فکر دیگه نکن.
هر روز 2 تا صبحگاه داشتیم که واسه هر کدوم باید 1 ساعت سیخ وامیستادی. پنج شنبه ها هم صبحگاه مشترک که تا ظهر طول میکشید
برنامه روزانه : صبح نماز .صبحانه. منطقه نظافت. صبحگاه گروهان. صبحگاه گردان. داس برداشتن و نی و علف هرز زدن برای همه افراد که دمش گرم این زمین خوزستان چه حاصلخیزه .پاک میکردی یه هفته بعدش باز پر علف بود.ناهار . 1 ساعت استراحت . باز نی و علف تا غروب آفتاب.
فقط با هم بودن و شوخی کردنا بود که روحیه میداد.
خیر سرمون دوره تانک بودیم یعنی باید تانک حداقل بصورت تئوری یاد میدادن که در کل 75 روز دوره یه بار بچه ها رو بردن پیش تانکها و فقط گفته بودن زیرش رو جارو بزنن :)))))) خوشبختانه من اونجا نبودم و نگهبان بودم
کل سختیها به کنار یه عذاب روحی میدادن که بدتر از همه بود. بعد از 60 روز هر روز استوارمون میگفت فردا امریه هاتون میاد و میرید. بماند که امریه ها هم که اومده بود 5 روز نگه داشتن و دیر دادن و مرخصیامون حروم شد.
همین سر گروهبان که توی این عکس هست. رحیم الله دادی . یه شاکی محکم هم تو گوش من زد که ببینمش .......
یه بچه ها مزه پروند فکر کرد من بودم . صاف اومد گذاشت تو گوش من :((((((
همین استوار توی عکس. مگه نبینمت....
حمدا.. کیانی-من- حسین حافظی-الله دادی- محسن شورگشتی - مسعود ذاکری تهران-محمد علی ابره دری تهران-رضا فیضی زاده شهرری-محمد امین ابوذ رتهران
یادش بخیر واسه تفریح و سرگرمی واسه بچه ها ورق و شطرنج با پوشه های پرونده بچه ها ساختم. همه شکلهاش رو هم (شاه و بی بی و ...)رو خودم نقاشی کردم . مهره های شطرنجمون در بطری دلستر بود که داخلش شکل کشیده بودم.
بهزادی رو هم با دو حرکت ماتش کردم که هیچ وقت یادم نمیره.خخخخخخخخخ
روز آخر سره ورقها جنگ بود . همه میخواستن چندتاشو یادگار ببرن. مجبور شدم یه دست دیگه بسازم.
بچه های گلی بودن مخصوصا چندتا شیرازی و تهرانی بودن که ماه بودن.بچه های لرستان و کرمانشاه و شهرکرد و همدان و خوزستان هم بودن که با مرام بودن
بهزادی رو هم با دو حرکت ماتش کردم که هیچ وقت یادم نمیره.خخخخخخخخخ
روز آخر سره ورقها جنگ بود . همه میخواستن چندتاشو یادگار ببرن. مجبور شدم یه دست دیگه بسازم.
بچه های گلی بودن مخصوصا چندتا شیرازی و تهرانی بودن که ماه بودن.بچه های لرستان و کرمانشاه و شهرکرد و همدان و خوزستان هم بودن که با مرام بودن
تو این عکس من وسط بالا
اینم بگم توی این اوضاع بد و بیگاری کشیدن ماه رمضون به دادمون رسید. دیگه روز کارمون نداشتن . هرچند من نتونستم توی اون آب و هوا روزه بگیرم
بچه های تو این عکس ماه بودن.4 تا تهران. 1 اصفهان. 1ایذه(سمت چپ حمدا.. کیانی که دو تا خاطره قشنگ تو 05 ازش داشتم)
بیاد فرمانده گردان سرگرد پارسا - فرمانده گروهان ستوان محمد الهایی - سرپرست استوار الله دادی
دیگر دوستان: حمدا... کیانی از ایذه - محمد پسندی اصفهان - نوید اردشیر زاده از اصفهان - آرش نعیمی تهران - عادل داوود نیا کردستان - مهدی ریاحی تهران - محسن شورگشتی تهران - حسین حافظی اصفهان - محمد آزاد محمدی کردستان - حجت واحسان دمیری شیراز - محمد علی ابره دری تهران - محمد امین ابوذر تهران - محمد حسن سرلک الیگودرز - علی اندیشه اصفهان - مرتضی خارستانی شیراز - علی فعله گری کرمانشاه - سعید افزونی شوشتر - مصطفی رباط سرپوشی تهران - مصطفی قدکی یزد -رضا رنجبر لرستان - رضا فیضی زاده شهرری - مسعود ذاکری تهران - حسن خزائی تهران - سجاد عسگری داراب - حامد بساکی تهران -محمد بهزادی ملایر همدان(که با دو حرکت شطرنج ماتش کردم)



سلام
پاسخحذفمن توی هر 3 عکس هستم. یادش بخیر چه روزایی بود.
ببخشید شمااا؟؟؟
حذفیکی از اون 6 تای عکس سوم. باید حدس بزنی.
حذفچقدر اتفاقی اینجا رو پیدا کردم و کلی خاطراتم زنده شد.
سخته. یه کمکی بده. حداقل بگو کدوم شهر بودی
حذفیکی از 3 نفر ردیف عقب
حذفابوذر ؟ درست گفتم؟
حذفتلگرامتو بده
حذفq13651365
حذفمن رفیق محسن شورگشتی هستم سلام میرسونه
پاسخحذف