۱۴۰۱ دی ۴, یکشنبه

پاییز و زمستان ۱۴۰۱

 پاییز خشک و خالی 

وضعیت بد بارندگی 

ولی پاییز داغی بود . اول بخاطر موج گسترده اعتراضات ک با مرگ مهسا امینی شروع شد 

و دوم بخاطر جام جهانی و تب و تاب اون .

اعتراضات توی کاشان ک خبری نبود . سوت و کور . فقط اینترنت رو خراب کردن و الان هم ک صد روز میگذره کماکان همه چی فیلتره

جام جهانی پرشوری بود . باخت اول ایران . برد با ولز ک نیاسر دیدم و باخت با آمریکا ک خونه خودمون با همسایه و خاله دیدیم

نیاسر هم خبری نبود . یکم حاشیه زمین تربیت بدنی 


و البته تحویل رانا در روز تولدم 😍

شب یلدا هم خونه ننه پایین با یه قیمه بادمجون معرکه

۱۴۰۱ خرداد ۱, یکشنبه

بهار و تابستان ۱۴۰۱

 یه سال جدید بدون کرونا

شهر عجیب شلوغ شد

یه اردیبهشت واقعا شلوغ رو پیش رو داشتیم

یه شب رو سریچه بودیم و بعدش از اون مسیر داغون رفتیم چال کمون

بالاخره ثبت نام ماشین جواب داد. زمین رو هوا انداختیم. ایشالا آبان ماه 😍

بساط بازی چالش لبخند هم دردسری بود که سر خودمون کردیم ولی قشنگ بود

محرم و صفر هم که رسید 

بازم اول محرم شیفت عصر ولی بیشتر نیاسر بودیم دیگه.

اول شهریور چند روز تهران و بازار گردی و تولد اوجل خانم


























۱۴۰۰ بهمن ۱۳, چهارشنبه

پاییز و زمستان ۱۴۰۰

 چند باری گرفتار مریضی شدیم

ولی خداروشکر زیاد مشکل ساز نشد واسمون

بارندگی هم که نمیشد. خیلی حال و روزای بدی بود

روزهای پر فراز و نشیب 

یه جمعه خوب رو سریچه سپری کردیم. 

یکی از بدترین خبرهایی که نباید ب گوشمون رسید

حاج حسن جمالی تصادف کرد و فوت کرد. توی جلسه علیمی بودیم ک اینو یهو شنیدم. دست و پام شل شد . بدترین خبر مرگی بود ک تا الان شنیدم


آخرای سال هم یکم گرفتار دندون شدیم. 











بهار و تابستان ۱۴۰۰

 کم کم آماده شدیم واسه چیدن خونه و مراسم عروسی



دیگه همش درگیری بود و کار


مسابقات والیبال نشلج هم رفتیم و اینبار قهرمانی حاصل شد.

ایام گل و گلاب و گل چینی تفریحی که هر سال داریمش


ریز اتفاقات بوجود اومده رو یادم نیس

یه بیشه توی دل تابستون چسبید. بارونی که شب اومد و کتابی که از آخر میخوندن




کرونا داشت جولان میداد و یک لحظه منتظر بودیم تا وضعیت نارنجی بشه و ما این غول عروسی رو از پیش رو برداريم و شاخش رو بشکنیم

خرداد ماه زمان عروسی تعیین شد







استرس و کارهای مونده و وضعیت اقتصادی نامناسب








روز عروسی هم که ماشین خیلی استرس بهم داد و بعد گرمای کاشون و اساسی و ... نابودمون  کرد . ساعت ۲ نصف شب بود ک همه جی تموم شد و همه رفتن و یه نفس خیلی خیلی راحت کشیدیم

آخرای تابستون هم پدربزرگ خانم بعد از یکسال تحمل سختی و  مریضی فوت کردن. 😔 روحش شاد 

یه سری عکس هم بعدش پیداکردم میذارم



یه کوه سه نفری چالکمون و از مسیری که دیگه من غلط بکنم برم



مشتری ثابت خانه غذا شدیم . البته الان شنیدم تغییر مکان دادن